« حجابنظر اندیشمندان جهان در مورد سالار شهیدان »

توی مطب پزشک نشسته بودم و منتظر نوبت برای مادرم خانم زیبایی کنارم نشسته بود و به من گفت:چه پولی درمیارن این دکترا فکر کن روزی 50نفر رو که ویزیت کنن میشه…

مشغول محاسبه ی درامد تقریبی پزشک بود که پیرمردی از رو به رو گفت چرا به این فکر نمیکنین که امشب 50 نفر راحتتر میخوابن پنجاه خوانواده خیالشون راحتتره…حالم با این حرف پیرمرد جان گرفت انگار یه دسته قوی سفید تو ذهنم به پرواز درامدند پیرمرد همچنان حرف میزد و عشق می پراکند:هر اتومبیل گرون قیمتی که از کنارمون رد شد نگیم دزد کلاهبرداره کوفتش بشه بگیم الحمدلله که یکی از هموطنامون ثروتمنده فقیر نیست سر چهار راه گدایی نمیکنه نوش جونش ..



خدا نگاه زیبای ما را دوست دارد و حال خوب ما را…



موضوعات: داستان اخلاقی
   پنجشنبه 22 مهر 1395


فرم در حال بارگذاری ...

بهمن 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      
دنیای عجیبی شده است برای دروغ هایمان خداراقسم میخوریم و ب حرف راست ک میرسیم میشود جان تو . . .
جستجو
//Ashoora.ir|Clock Beginsساعت فلش مذهبی//Ashoora.ir|Clock Ends
خدایا پناهم باش
 
مداحی های محرم