مردم اینجا چقدر مهربانند!

دیدند کفش ندارم، برایم پاپوش دوختند …

دیدند سرما می خورم، سرم کلاه گذاشتند

و چون برایم تنگ بود کلاه گشادتری

و دیدند هوا گرم شد، پس کلاهم را برداشتند …

چون دیدند لباسم کهنه و پاره است به من وصله چسباندند

چون از رفتارم فهمیدند که سواد ندارم، محبت کردند و حسابم را رسیدند

خواستم در این مهربانکده خانه بسازم ، نانم را آجر کردند گفتند کلبه بساز …

روزگار جالبیست!

مرغمان تخم نمی گذارد ولی هر روز گاومان می زاید

     «زنده یاد حسین پناهی»


موضوعات: داستان اخلاقی
   یکشنبه 7 آذر 1395نظر دهید »

گـفت: پسـرها چقـدر چشـم نـاپـاک شـده انـد …

یک بـار پشـت سـرش راه افتـادم …

در کوچـه اول ، پسـر جـوانی ایسـتاده بود !

تا نگـاهش به او و مانتـوی تنـگش افتـاد

نیشـخندی زد و به سـر تا پـای انـدام دخـتر خیـره شـد …

همـان پسـر ، وقـتی مـن از جلـویش عبـور کـردم …

سـرش را پایـین انداخت و سرگـرم گوشی مـوبایلـش شـد !

ادامه »


موضوعات: داستان اخلاقی
   دوشنبه 26 مهر 13952 نظر »

توی مطب پزشک نشسته بودم و منتظر نوبت برای مادرم خانم زیبایی کنارم نشسته بود و به من گفت:چه پولی درمیارن این دکترا فکر کن روزی 50نفر رو که ویزیت کنن میشه…

مشغول محاسبه ی درامد تقریبی پزشک بود که پیرمردی از رو به رو گفت چرا به این فکر نمیکنین که امشب 50 نفر راحتتر میخوابن پنجاه خوانواده خیالشون راحتتره…حالم با این حرف پیرمرد جان گرفت انگار یه دسته قوی سفید تو ذهنم به پرواز درامدند پیرمرد همچنان حرف میزد و عشق می پراکند:هر اتومبیل گرون قیمتی که از کنارمون رد شد نگیم دزد کلاهبرداره کوفتش بشه بگیم الحمدلله که یکی از هموطنامون ثروتمنده فقیر نیست سر چهار راه گدایی نمیکنه نوش جونش ..



خدا نگاه زیبای ما را دوست دارد و حال خوب ما را…



موضوعات: داستان اخلاقی
   پنجشنبه 22 مهر 1395نظر دهید »
اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        
دنیای عجیبی شده است برای دروغ هایمان خداراقسم میخوریم و ب حرف راست ک میرسیم میشود جان تو . . .
جستجو
//Ashoora.ir|Clock Beginsساعت فلش مذهبی//Ashoora.ir|Clock Ends
خدایا پناهم باش